نويسنده: علي صفايي حائري




 

تو به من آموختي...

تو از فراز،
تو، از نهايت،
تو، از حضور،
تو، از متن ممهور آمدي...
از قله صبور و آرام آمدي، همچون نسيم كوهساران.
به دشت و دريا، به كوه و صحرا،
به همه بخشيدي، همچون ابر بهاران.
از آسمان آمدي، مهربان و بخشنده.
سينه ي شب را شكافتي،
گريبان صبح را گرفتي،
سوار بر خورشيد، تا سرزمين مشتاق شتافتي.
استوار و بالنده.
دانه هاي منتظر
و شكوفه هاي آگاهي را،
به وسعت خالي دست هاي نسيم بخشيدي،
سرفراز و زاينده.
تو از پس كوچه هاي تنگ مدينه آمدي.
ديوارهاي مزاحم
سقف هاي عصيان را، شكافتي.
و تولدي ديگر را به رحم هاي عقيم،
و دامن هاي محروم سپردي.
تو، از فراز،
تو، از نهايت،
تو از حضور،
تو، از متن ممهور آمدي.
و جنين خفته ي دانش را كه پنجاه ساله بود
به آغوش مادران مشتاق
به دامان پدران خسته، نشاندي
با آن كه من دير آمدم
و از پشت قرن ها، امروز، به زمين آمدم.
اما تو، آن قدر برايم،
در شكاف سينه هاي صبور
و در وسعت دست هاي امين، روزي گذاشتي
كه تمامي مهمان هاي دور و نزديكم را
مي توانم سرشار كنم.
اگر از ديگران نمي گويم، ناسپاس نيستم.
من از آن ها، وامي ندارم.
بنازم تورا، كه اين گونه به دورها بخشيدي.
و مرا وامدار هيچ كس نساختي.
در جشن غرور دانش،
گرچه مرا راه نمي دهند،
ولي هنگامي كه به هديه شان، نگاه مي كنم.
شعله ي آرزويي، هر چند كوتاه
و شراره ي تمنايي، هر چند كمرنگ،
دلم را به آتش نمي كشد.
در وسعتِ آسمانِ سخاوت تو،
چه جاي حسرتِ اندك شراره اي.
در هنگامه ي بلوغ، كه جبرها را برايم فرستاده بودند،
اگر درس تو نبود، به كدام سو مي رفتم،
تو، جزيره ي آزادي را در ميان قساوت جبرها، نشانم دادي.
با چشمي كه تو در ميان سينه ام گشودي،
خود را، در لايه هاي وراثت گم نمي كنم.
در ميان رشته هاي تاريخ زنجيري نمي شوم.
در دست هاي خواهش و احساس،
در چنگال خشم و نفرت، به اسارت نمي روم.
من، همراه نوري، كه تو به جام من ريختي
من، همراه عشقي، كه تو در سينه ام افروختي،
مي توانم، حتي ترس هايم را به قدرت،
و بخل هايم را به سخاوت بدهم.
من از تو، قانون تبديل را آموخته ام.
چگونه مي توانم تو را ستايش كنم؟

2

تو مرا به مهماني واقعه بردي،
تو به من آموختي كه با واقعه، در چه زاويه اي ملاقات كنم.
از آن هنگام، مرا حسرت هيچ واقعه اي نمي سوزاند.
در غلغله ي تهاجم،
از ميان طوفان شيهه ها،،،
تو به من فرياد زدي كه با مهاجم عمود ننشينم.
به من كه جسارت قيام را داشتم،
تو پيچش را آموختي.
اين گونه تا قله هاي بلند راهي نيست.
اين گونه از سنگيني واقعه هراسي نيست.
چگونه مي توانم تو را ستايش كنم؟

3

آن روزي كه چاروق هايم را به پا كردم،
تو به من آموختي كه از رنج هايم مركب بسازم.
و با سختي، راحت باشم،
تو در من چشمي گشودي.
تو در سينه ام وسعتي آوردي،
كه رنج هاي بزرگ را، بارها تحقير كرده ام.
تو مرا با « شايد » با « فردا » با « پايان شب » فريب ندادي.
چگونه مي توانم تو را ستايش كنم؟

4

آن روز كه تو را تنها ديدم، تنها و با شكوه،
آن روز كه از روي دست هاي بلند رسول، به كنار خانه افتادي،
و سينه ي شكسته و صورت نيلي را،
از ميان شعله هاي سركش، به خاطر سپردي،
آن روز هم بمن آموختي: تادر پشت درهاي بسته نمانم.
و آموختي تا سردارانم را
از دل دشمنانم بيرون بياورم
تو در آستانه ي تنهايي، راز « توليد » را برايم گشودي.
و به شيخ قونيه،
كه با چراغ در جست و جوي « انسان »بود،
آموختي كه انسان ساختني است.
و آموختي تا در باغ دست هايش
رويش جوانه ها را انتظار بكشد.
من چگونه مي توانم تو را ستايش كنم؟

5

با هجوم سنگين قساوت، تو آرام ايستادي.
خوب هاي زاينده را به دامان گرفتي
بدهاي بي آرام را به محاصره دادي
از بي تفاوت هاي عقيم، با حسرت گذشتي،
و در گوش مبهوت من سرودي:
اين ها موج هاي حادثه هستند.
خوب هاي زاينده وبدهاي بي آرام، تازيانه ي طوفانند.
آن روز عصر
كه چوپان هاي زنده ي تاريخ،
گوسفندان اندك خود را مي شمردند
و نوح مهربان، بر روي دست موج، فرزند خود را نگاه مي كرد،
تو كه التهابِ نهصد و پنجاه سال را در نگاه من ديدي،
از گوسفنداني كه با هر صدايي مي رفتند
وباهر گرگي پيمان مي بستند، دامن كشيدي،
و آهسته گفتي: اگر بخواهي همه را بدست بياوري، همه را از دست خواهي داد.
تو مي تواني زمينه ساز باشي
اين گونه، رنجي نخواهي داشت
از تنهايي وتاريكي نخواهي سوخت.
در بطن تاريكي، چراغ ها بارور مي شوند
موساي تنها، در دامان فرعون سربلند مي كند.
من چگونه مي توانم تو را ستايش كنم؟

6

در دشت جنون، كه سربداران ايستاده بودند،
در صحراي سرخ خون، كه مردان ريشه دوانده بودند،،
تو كه به جاري خون ها، و رويش سبز سرها، نگاه مي كردي،،،
به من كه بغض سياه در گلويم نشسته بود،
و اندام هزاران گيله مرد و ستار، در حلقه ي اشكم شكسته بود،،
و تجربه ي كوتاه و جنگل و شهر و كارگاه، تار و پود همّتم را گسسته بود،،،
اميدوار و مهربان، آموختي،
كوچك ها، وقتي كه در جايگاه خود نشستند،
قدرت ها را به صليب مرگ بستنند.
تنها كسي مي ماند كه مي زايد.
كسي كه با رنج انتظار به وسعت مي رسد.
كسي كه در دشت دشمن، فرزندان خود را مي كارد،
مي تواند خوشه هاي قيام خشم را، از زمين بردارد.
تو با صلابت افزودي، كوله بارت را زمين مگذار.
از همان جا كه تو مي نشيني، دشمن بر مي خيزد.
چگونه مي توانم تو را ستايش كنم؟

7

به ياد دارم، هنوز به سرزمين جواني نرسيده بودم
هنوز همراه سگ هاي ولگرد وبوف كور،
پا به دشت هاي سياه داستان نگذاشته بودم،
كه تو آمدي، و راز نگاه ورمز رابطه را برايم تفسير كردي.
آنجا كه زردشت دنيا را در دو نيمه كرد: به خوبي و بدي بخشيد،
آنجا كه جواني از مزينان، انسان را به روح و لجن سپرد،
تو آمدي. تو به انسان و دنيا، نگاهي ديگر انداختي.
تو به من آموختي كه خوبي و بدي رادر رابطه ها جست و جو كنم.
تو نشان دادي مي توان از بدها، به خوبي بهره گرفت.
تو بمن آموختي تا در دنيايي كه بت ها را مي شكند،،
راحت تر از بت ها بگذرم.
تو زيبايي رنج ها را نشانم دادي.
انسان فرزند راه بود، و رنج، تازيانه ي سلوك.
من با نگاه تو زيبايي رنج ها را كشف كردم.
اين گونه راز هفت شهر عشق، راز هفت بند هنر را، گشودم.
چگونه مي توانم تو را ستايش كنم؟

8

در دهليز پيچاپيچ رابطه، آدمي سر گرفته ي ماتم بود.
با خود، با جز خود، با پديده ها در هم تنيده بود.
كلاف رابطه در هم بود.
چشم غريزه نمي ديد، چراغ علم نمي تابيد.
و عقل خسته، سرگردانِ ماتم بود.
هنوز بر دل شيدا، رداي حيرت بود...
كه تو سوار بر خورشيد، ازمتن مهمور آمدي.
بر حيرتم بخشيدي، آرام تا در تاريكيم درخشيدي.
تا عصر ديروز كه به ديدار حكيم همه دان رفتم.
حكيم، زنده بيدار را برايم ساخت.
و سفارش كرد تا آتش غضب را با نرمي شهوت مهار كنم.
اما تو صدا زدي، اين ها با همند، در برابر هم نيستند.
و من آموختم كه سروش زنده ي بيدار هم دروغ مي گويد.
آن روز كه از دروازه ي يونان گذشتم،
حكيمي نوشته بود، من پيامم را به دست منطق سپرده ام
تو در جزيره، امي ها را نشانم دادي،
كه براي منطق، چاروق آموزش و آزادي، مي دوختند.
مدت ها گذشت تا دانستم، امي ها از حضور، بهره مي گيرند.
در اين چشمه ي زلال، دست و روي علم و فلسفه را مي شويند.
در كنار دجله،
در بازار بغداد، حكيمي از شك آغاز مي كرد.
وتو خنديدي كه شك، با دو سؤال آغاز مي شود.
من امروز حضور را با سؤال آميخته ام.
من از گرداب ترديد رهيده ام.
در بازار مغرب،
عده اي متاع يقين مي فروختند
كارشان رونقي نيافت.
به احتمال روي آوردند، دستاوردشان فزوني گرفت.
امروز، نامحتمل را جست و جو مي كنند، شايد بيشتر به دست بياورند،
در ساحل خون آلود بصره، تو به من مي آموختي،
قبض و بسط آگاهي، با شكر و كفر آدمي شكل مي گيرد.
تو با اشاره گفتي،
تا حكيم و عارف و عالم، از كوره ي سرخ بلاء نگذرند،
به وسعت زلال آگاهي، راهي نمي يابند.
تو درس تمحيص را به من آموختي،
من چگونه مي توانم تو را ستايش كنم؟

9

نمي دانم در دل خاموشم چه آتش افروختي،
نمي دانم در شبستان سينه ام چه قنديلي آويختي،
نمي دانم چگونه مرا از معبر لحظه ها و قرن ها گذر دادي،
ولي مي دانم بت هايي را كه تا ديروز، در هزار لاي دلم نگاه مي داشتم.
امروز با نگاه تو، با دست تو مي شكنم.
آدم هايي كه آسمان آبي غرورر من بودند،
امروز حتي يادشان بر سينه ام سنگيني مي كند.
نمي دانم چه شبي بود آن شب قدر،
چقدر شيرين بود آن ديدار.
تو مرا با ترازويي ديگر سنجيدي.
تو وسعت سهمگين دلم را نشان دادي.
آن شب با آتش سركش تو، به جشن تبخير، به جشن آزادي رسيدم
آن شب حصارها رابه شهادت احساس كردم.
امروز منِ شوريده به وسعت ايمان آورده ام.
مي بيني چگونه پوسته ي محبوب خود را مي شكنم.
و حياتي ديگر و روزي ديگر را مي خواهم.
من به غيب ايمان آورده ام
مي بيني بر ديوارها شوريده ام.
من خودم را باور كرده ام.
من جام عشق را نوشيده ام
مي بيني: من مست مستم.
چگونه مي توانم تو را ستايش كنم؟

10

چه شبي بود، آن شب قدر
چقدر شيرين بود، آن ديدار.
تو مرا با قدر آشنا كردي، و من به استمرار خويش رسيدم.
اين دل درياي ام را، تو به مهماني « وسعت » و « كرامت » آوردي.
تا چشم هايم، ديدن،
و گوش هايم شنيدن را بياموزند،،
تو مرا به ضيافت سرشار رسول پركشاندي.
در دنياي پيچاپيچ رابطه ها، تو راز نگاه را به من آموختي
فراست واهمه، اشراق خيال، يقين انديشه
و تمامي دلم را به باران هدايت رسول سپردي.
تو از رحمت،
تو از وسعت محمد « ص » به من بخشيدي.
آنقدر برايم در شكاف سينه هاي صبور
ودر وسعت دست هاي امين، روزي گذاشتي
كه تماي مهمان هايِ دور و نزديكم را مي توانم سرشار كنم.
اگر از ديگران نمي گويم، ناسپاس نيستم.
من از آن ها وامي ندارم.
بارها از مهماني دست هاشان گرسنه بازگشته ام.
با توقعي كه تو در باغ دلم كاشتي، به پاييز آرزوهاي كوچكشان رسيده ام.
از روزي كه تو عطش را به من هديه دادي، درياي طوفاني آن ها،
در وسعت عطشناك دلم سرگردان است
دل دريايي ام، در دنياي بزرگ آن ها زنداني است.
آسمان بلند اين ها سقق كوتاهي است كه سرهاي آرزو را بر زانوي ماتم مي نشاند.
من اگر در مدينه تازيانه خوردم،
اگر تا كوفه، در پس كوچه هاي عشق دويدم،
اگر تا امروز چشمِ انتظار، به راه نشاندم،،،
خوب مي دانستم، كه هيچ كس دنياي گسترده ي مرا نمي فهمد
و آرزوي دل شوريده ام را نمي سنجد
دل بزرگ تر از زندگي را چه كسي مي فهمد؟
چه دانشي اورا تجربه مي كند؟
چه انديشه اي او را مي سنجد؟
دل درياييم مهمان آسمان بزرگواري توست.
اين شوريده را تو مي شناسي.
من از جام تو نوشيدم.
وديدم در آسمان آسمان، ابر ماتم مي باردو تو آرامي.
چگونه مي توانم تورا ستايش كنم؟
چگونه مي توانم تو را سپاس گويم...

آغاز در نهايت

بال هاي آگاهي من
اقتدار پروازم، در وسعت بلاء در هواي طوفاني عشق تو شكست.
و باران چشم هايم رابه آسمان و به دريا و به روح سبز جنگل، سپرد
اكنون در سينه ي خسته ي من، جوانه هاي تمنّا شكفته است.
باور نمي كردم كه درنهايت مي توان آغاز شد.
راستي اي التهاب دل انگيز!
با دلهاي شكسته و اشك هاي سرشار چه مي كني؟
چقدر مهربان به من آموختي كه پلاس كهنه ي رنج ها را راحت بپوشم.
و راحتي را از شاخه ي رنج هاي صميمي بچينم
و خشنودي را با زبان درد مزمزه كنم و راه بيفتم.
در جنگل محبت تو، زشتي ها و رنج ها، زيبا روييده اند،
در آسمان عنايت تو، پرنده هاي عاجز به معراج اقتدار رفته اند.
در درياي طوفاني فيض، راستي چقدر آرامش گسترانيده اند
آيا در اين ضيافت سرشار
مرا تنها و خالي مي گذاري
68/12/19 نيمه ي شعبان

ديدار

در آن « شب سياه »
كه قلبم، در راه گلويم، ايستاده بود
به آن، جلوه ي روشنايي، رسيدم.
او
در گوش صبح دم، چنين گفت
تو هيچ گاه
به خودت نمي انديشي.
امّا به يك ليوان، بسيار!
او
در جلوه ي طلوع چنين گفت
تو
« خويشتن » را گم كرده اي.
گم شده ي تو، در « تو »، خلاصه مي شود!
او در اوج نيم روز
هنگامي كه از من جدا مي شد
زمزمه كرد
تو خيال مي كني سراب ها تو را سرشار مي كنند؟
ببين، قلب تو
در راه گلويت ايستاده
بوي مرگ مي دهد!
مراد 48

وابسته

قورباغه ها، بي اعتنا به وسعت هستي
در كنار باتلاق ها
با دست هاي بلندشان، با كثافت ها پيمان بسته اند.
به گِل ها و كرم ها قانع هستند.
سوسك ها برايشان ترانه مي خوانند.
قورباغه هاي مست
سرشار از شادي و خيال
روي دو پا نشسته
شكسته، شكسته مي خوانند.
اين جا بهشت ماست.
اين جا بهشت برين است.
فروردين 39

كوچه ي « هستي »

اگر او را مي خواهي
از كوچه ي « هستي » بگذر.
بيرون از اين كوچه ي دردآلود
آن سوي « نيل » هوس آلود
آن، وادي « ايمن »
آن، قلّه ي مقصود است.
ودر اين وادي، تو بي پا
و بر اين قلّه، تو بي هيچ.
تنها با او مي آيي
و به سوي او مي آيي.
و دراين آمدن
از تو
در تو
نشاني نيست!
آذر50

من بي تو

من، بي تو
در « غروب » نشستم.
من، بي تو
در « سكوت » نشستم.
تا در « غروب من »، تو بتابي.
تا در « سكوت من »، تو بگويي.
من، باتواز « غروب » گذشتم.
من، با تو از « سكوت » گذشتم.
تا آن گه، از تو بمانم.
تا آن كه، از تو بگويم.
مرداد 53

اي آخرين فرياد!

خدا
اي آخرين فرياد !
خدا
اي چشمه ي اميدها
اي پايگاه آرزوهايم
تو، ‌آيا سينه ي شوق و اميدم را
به خاك يأس مي سايي؟
تو، آيا شاخه ي بي برگ عمرم را
به روي شعله هاي مرگ، مي سوزي؟
و با اين آفتاب خشم، بر اين سايه، مي تازي؟
خدا
بر من مزن رنگ تباهي را.
بيا، تنها، تو با من باش.
كه من را جز تو،
اي پروردگار آسمان ها، آشنايي نيست.
از آن هنگام،
كز اين، تار و پود آلوده ي قلبم، رخت بربستي.
دلم تار است
چشمم، بي فروغ افتاده بر هستي.
و من بيگانه هستم
با خودم
با شوق
با هستي.
چه شد، از من سفر كردي؟
چه شد، اين واحه ي تاريك قلبم را رها كردي؟
بيا
در من بسوز، اي آتش هستي.
كه هستي، سخت، تاريك است.
خدا
اي آخرين فرياد!
بيا
من خواستار شور شب هايم
بيا
من تشنه ي شوق سحرهايم.
سحرهايي كه چشمم سخت مي جوشيد.
و قلبم، هم چنان مرغان وحشي، بال و پر مي زد.
سحرهايي كه شوق تو
مرا از هستي
از اين جوّ جادويي، جدا مي كرد.
مرا در عالم گل ها، رها مي كرد.
و من بودم
تو، بودي
جلوه هايي شاد!
بهمن 47

در دست هاي من

امشب، به ياد تو هستم، من.
امشب، در كنار تو هستم، من.
امّا زبان تو خاموش است.
و شمع قلب تو، در سينه ات نمي لرزد.
ودست هاي تو، اين آيه هاي قدرت و نيرو، شمشير را نمي خواند.
كه تو، در نگاه من، مي گويي.
كه تو، در سنيه ي من، مي جوشي.
كه تو، در دست هاي من
در دست هاي من!
امشب، بانگ و خروشي نيست.
در وسعت مكدّر اين دشت سوگوار
تو
با آن شكوه پاك، همراه نسل ها رفتي.
با پروانه هاي سرخ
آن ها كه سوختند، همراه يك شعله از چراغ رسالت.
امشب، دور از نينواي تو، در كنار تو هستم من.
و همان آتش بلند
آن آتشي كه در دل پروانه ها فتاد.
دارد در دل من شعله مي كشد.
من هم، دارم در كنار تو مي سوزم.
اي شمع
اي شعله
اي پاك تر، ز آب
اي روشن تر از خورشيد نينوا!
بهمن 52(محرّم 93)

تصميم

و من آخر
در يك روز پاييزي
همراه پرستوها
به سوي چشمه هاي نور، مي آيم.
و من، هم دست ِ باران هاي حاصل خيز
در يك روز توفاني
از، اين خواب
از، اين خواب خرگوشي
مي روبم، تمام پلك هاي سخت و سنگين را!
دي 47

فرياد

و امّا مرگ، پايان نيست.
آغاز دويدن هاست.
در اين سو، پاي ما آماده مي گردد، با رنج و فشار و درد.
در آن سو، سخت مي تازيم. تا آن مقصد بي مرز.
درون سينه ام، يك چشم ديگر پلك وا كرد.
ودر اين چشم، هستي رنگ ديگر داشت.
سختي رنگ ديگر داشت.
و مرگ، آهنگ ديگر داشت.
و با اين چشم، من، ديدم.
خدا در سينه ي من بود.
با من گرم نجوا بود.
دلم سرشار از او بود.
نه كمبودي برايم بود، نه اندوهي.
با اين چشم، من، ديدم.
با او، اين همه اندوه، شيرين است.
و بي او، زندگي تار است.
و بي او، زندگي پوچ و سياه و سخت و غمگين است.
سرم مي رفت.
چشمم سخت مي جوشيد.
و قلبم، هم چنان مرغان وحشي بال و پر مي زد.
و « او » اين مرغ وحشي را صدا مي زد.
و از هستي جدا مي كرد.
تادر « بي نهايت » بال بگشايد.
در آن جا با سكوت، آواز مي خواندند.
در آن جا با نگاه، فرياد مي كردند.
در آن جا زندگي با رنگ ديگر بود، با رنگ سپيد صبح.
امّا مرگ، تنها آرزوي اين دل آسوده ي من بود!
سرم مي رفت.
چشمم سخت مي جوشيد.
و قلب عاشقم آرام مي لرزيد.
نگاهم در نگاه شيخ مي پيچيد.
و با او
در سكوت، آواز مي خوانديم.
و با او
با نگاه، فرياد مي كرديم!(1)

پي‌نوشت‌:

1.گزيده اي از شعر بلند « فرياد ».

منبع مقاله :
صفايي حائري، علي؛ (1388) نامه هاي بلوغ، قم: انتشارات ليلة القدر، چاپ هشتم